یک دیدگاه رایج در زمان ما این است که علم و دین متعلق به دو فرهنگ متفاوت هستند، و به عبارت دیگر فرهنگهای زیربنایی متفاوتی دارند. بعضی از دانشمندان، آنها را به دو فرهنگ کاملاً مستقل وابسته میبینند. بعضی اذعان دارند که این دو بعضی زمینههای مشترک دارند و بعضی آنها را دو فرهنگ مکمل میدانند. در اینحا میخواهیم استدلال کنیم که نه تنها آنها به دو فرهنگ متفاوت وابسته نیستند، بلکه آنها از یک جهان بینی زیربنایی مشترک برخوردارند.
دانش علمی مشتمل بر یک کاوش نظاممند برای فهم ساختار و عملکرد جهان طبیعت است. دین پاسخی به یک مبدأ متعال است که حیات ما را شکل میدهد و به آن معنا میبخشد. هم علم و هم دین با یک جهان سروکاردارند. علم دنبال یافتن نظم موجود در طبیعت است و اینکه این نظم را بر حسب قوانینی بیان کند. دین در مقام آن است که معنا و غایت جهان و موضع ما را در آن تبیین کند. علم و دین ادعاهای هستی شناختی و معرفت شناختی مشترک درباره جهان فیزیکی دارند، و البته این مشکلی ایجاد نمیکند، زیرا ما با سطوح مختلف شناخت سروکارداریم.
بسیاری از دانشمندان معاصر علم را عینی، جهانی و مبتنی بر شواهد آشکار، و دین را ذهنی، احساسی و مبتنی بر ایمان و مرجعیت میدانند. اینها دانش علمی را تنها نوع دانش قابل اعتماد میدانند و علم را منشأ توضیح برای هرچیزی تلقی میکنند.اما بنابر مدعای نوشتار حاضر:
فرهنگهای زیربنایی علم و دین آنقدر متفاوت نیستند که ادعا میشود؛ بلکه دانش و معرفت دینی بعضی ویژگیهای مشترک دارند: علم و دین، ادعاهای مشترک درباره جهان دارند؛ مثل حاکمیت نظم در جهان یا قابل فهم بودن آن. به قول ماکس پلانگ(فیزیکدان برجسته اوائل قرن بیستم):«هر کسی که به نحو جدی در نوعی از انواع کارهای علمی مشارکت داشته باشد، درک میکند که بر ورودی معبد علم نوشتهاند شما باید ایمان داشته باشید. ایمان، خصوصیتی است که یک دانشمند نمیتواند فاقد آن باشد.
انیشتن میگوید: « مبنای کار علمی این اعتقاد است که جهان یک هویت منظم و قابل درک است، [چیزی] که یک احساس مذهبی است».
در حقیقت، علم اعتقادات ایمان گونه خود را دارد و بدون آن فعالیت علمی معناندارد. راجر تریگ (فیلسوف معاصر انگلیسی) استدلال میکند که علم میتواند مشروعیت خود را تنها در یک زمینه خداباورانه به دست آورد. استدلال او به قرار زیر است:
- برای انجام کار علمی، ما باید به عنوان یک مطلب ایمانی قبول کنیم که جهانی که علم با آن سروکار دارد، نظاممند و قانونگراست.
- چرا ریاضیات، که ظاهراً محصول ذهن انسانی است، باید در تبیین اسرار جهان، موفق باشد؟
- توفیق علم حاکی از آن است که جهان نظاممند است و بین ذهن انسان و جهان، یک تنظیم ظریف وجود دارد که جهان را برای ذهن انسانها قابل فهم میسازد.
در توضیح سه نکته فوق میتوان صرفاً به این اکتفا کرد که وضعیت قضایا از این قرار است. اما یک جواب قابل قبولتر این است که بگوییم: وضعیت قضایا چنین است، چون خدا آن را چنین ساخته است.
- اگر دین ریشه در وحی دارد، بعضی از کشفیات مهم علم نیز از طریق شهود به دست میآید.
- برخلاف آنچه معمولاً ادعا میشود، فیزیکدانان نمیتوانند برای نظریههای فیزیکی ادعای نهایی بودن بکنند، زیرا نظریههای فیزیکی مبتنی بر ریاضیات است. اما سیستمهای ریاضی مبتنی بر تعدادی اصول است و بر طبق قضیه گودل نمیتوان خردسازگاری مجموعهای از اصول را اثبات کرد، مگر آنکه به مجموعهای بزرگتر متوسل شویم. پس برای توضیح علم، باید از علم فراتر رفت.
- هم در علم و هم در دین با مسائل اخلاقی سروکارداریم. همه ادیان یک مبنای اخلاقی دارند. از طرف دیگر، یک اعتقاد رایج در محیطهای علمی این است که «باید» و «هست» از هم مجزا هستند و هیچ کدام به دیگری قابل تحویل نیست. اما واقعیت این است که دانشمندان نمیتوانند ارزشهای اخلاقی را نادیده بگیرند، زیرا کل کار علمی مشتمل بر قضاوتهای ارزشی است و نمیتوان کار علمی را در خلأ اخلاقی انجام داد.
- دانش علمی نمیتواند جهات زندگی انسانی را در بر بگیرد؛ زیرا: اولاً بعضی سؤالات در علم مطرح میشود که خود علم نمیتواند به آنها جواب دهد مثلاً:-قوانین عام علم از کجا میآیند؟
- چرا میتوانیم این قوانین را بفهمیم؟
خود علم نمیتواند پاسخی برای این گونه سؤالات موسوم به « سؤالات حدّی» فراهم کند.
-علم و دین هردو مبتنی بر بعضی اصول متافیزیک هستند.
این امر در مورد دین روشن است؛ اما جوامع علمی فعلی، که عمدتاً تحت تأثیر فلسفههای تجربهگرا هستند، منکر هرگونه ربط متافیزیک با فیزیک هستند. فلسفه تجربهگرایی که با بعضی از فلاسفه انگلیسی قرن هفدهم شروع شد، در قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم، غلبه پیدا کرد. مکاتب پوزیتیویسم، عملیاتگرایی، پراگماتیسم و مشابه آن رشد کردند. ویژگی مشترک همه اینها این است که اولویت را به تجارب حسٌ میدهند و منکر متافیزیک هستند. آنها بر آنند که تجارب حسی به تنهایی منشأ دانش ما درباره جهان فیزیکی به حساب میآیند.
بنابراین مفاهیم متافیزیکی را باید از نظریههای فیزیکی جداکرد؛ زیرا اینها ریشه در تجارب حسٌی ندارند. این مکاتب، خصوصاً پوزیتیویسم، بر فیزیکدانان تأثیر زیادی گذاشت، گرچه خود پوزیتیویسم در نیمه دوم قرن بیستم در محافل فلسفی تضعیف شد، اما اثر آن هنوز در محافل فیزیکی به شدت دیده میشود. اما ادعای تجربهگرایان در ابتنای کل دانش بشری بر تجربیات حسی و انکار متافیزیک را میتوان نقد کرد.
نظر شما